مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان!

[RB:Rozblog_Dynamic_Code] [RB:Rozblog_Js]


 

 

آمدی در خواب من دیشب چه کاری داشتی؟
ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی!

راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز!
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی

شانه های خوش تراشت تخته سنگ مرمری
با شلال گیسوانت آبشاری داشتی

گلنراقی بر لبت می خواند هی "من را ببوس"
از جوانی های حسرت یادگاری داشتی

بند می آمد نفس های من از زیبایی ات
ماه بودی و پلنگ خوش شکاری داشتی

مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان!
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی

سر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلام
لب فرو بستی نگاه شرمساری داشتی

خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه! نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی

با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سر به دوشم هق هق بی اختیاری داشتی

مست آغوشم دهانت بوی تند بوسه داشت
با چنین مستی ولی چشم خماری داشتی

وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی

رفتی و ناباورانه من کنار پنجره
عطر باران بود و بر شیشه بخاری داشتی

صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی

عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن .. سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی. . .

 





  • نویسنده : Tahereh.Jalali
  • بازدید : 653بار
  • انتشار : سه شنبه 6 مرداد 1394 - 17:53